محل تبلیغات شما



 

موقع تصمیم گرفتن قدم هایم کند میشود، رکعت های نمازم اشتباه میشود

به یک جا خیره میشوم و یادم میرود ماشین های پشت سرم بوق میزنند!

به ادم ها نگاه می کنم ولی صدای هیچ کس را نمیشنوم

تصمیم من را میکشد.

از درون میکشد. نه فلج ام می کند!

تکان نمیخورم، فکر نمی کنم، نگاه نمی کنم، حرف نمیزنم، دنیا را از من میگیرد و ادم هایش را

تصمیم مرگ است زهر است شک است شک است شک

این یا آن این یا آن . اصلا این یانه؟  کدام ؟ کدام کدام این کدام من را می کشد این کدام درست است؟ من را می کشد، این که بدانم راه سمت راست یا چپ، این که بدانم از دنیا و ادم هایش چه می خواهم من را می کشد

موقع تصمیم گرفتن دنیا می ایستد، زمان تکان نمی خورد، تا دهان من وا نشود همه چیز ثابت است، صامت است، هیچ است، بی معنی است،

آخ از تصمیم

تصمیم روزی من را میکشد.

همین است که همیشه تلخی اجبار را به سختی تصمیم ترجیح دادم

.

.

امیر می گوید خودت را بنداز وسط ترس ات ولی اگر ترس همه جا باشد چی ؟

من همیشه ماندن را به تغییر ترجیح میدهم

بروم کجا؟ از نو شروع کنم که چه؟

بگویم سلام بعدش چه می شود؟

.

تصمیم امانت بزرگ بود که انسان تاب نیاورد؟

تصمیم و اختیار، زهر است یا نوشدارو ؟

.

.

 

تصمیم روزی من را میکشد


مریم مقدس نگاه میکنم
کاهن اعظم میگوید خدا فقط با مردان سخن گفته و میگوید.

.


چند هزار سال است که مردان خدا را برای خودشان می دانند چند هزار سال است که از نظر مردان خدا با مردان سخن میگوید خدا مردان را دوست دارد و خدا ن را نصف عقل میداند
چندهزار سال است که خدای مردان با ن میجنگد تا ن برده های مردها باشند و وسیله ای برای کم کردن شهوت و فرزندآوری و تولید مثل
چندهزار سال است خدا با ن سخن نگفته است ؟

 

.

چند هزار سال است دین را مردانه پیش میبرند و دست روی گوش هایشان گذاشتند و صدای خدا را نمیشنوند .چند هزار سال است ؟

.

.

.

چیزهای کوچک :

i will pray for you
even on the nights when i dont pray
i hope that God is always with you

.

دیالوگ یک فیلم .

بعضی اوقات فکر میکنم این جمله رو به کسی که بی نهایت دوست داشته باشم خواهم گفت .حتی در شب هایی که دعا نمیکنم امیدوارم خدا همراهت باشد  


 

نویسنده: ریحانه - سه شنبه 4 شهریور1393

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که روسری من را می گیرد مثلا چادر سرش می کند رو به روی من می ایستد

مهرش را می گذارد و پشت به قبله نماز می خواند!

به خاطر ماست که صدای اذان را بشنود زودتر از من آماده ی نماز می شود

روبه روی من می ایستد و تمام تلاشش را میکند مثل من سجده برود و زیر چشمی من را بپاید که کی از سجده بلند بشود

قرار نیست گاهی هزار تا کلاس ثبت نام اش کنیم تا به او یاد بدهیم نماز بخواند، درست زندگی کند یا دروغ نگوید

قرار است ما سعی کنیم درست زندگی کنیم تا یاد بگیرد

قرار نیست تمام تلاش ما یاد دادن باشد

او قرار است به ما گوشزد کنند که درست زندگی کنیم

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که" یاالله " بشنود دنبال روسری می گردد روی سرش بگذارد ،

اگر چند دقیقه بعد روسری روی زمین باشد مهم نیست

قرار است یادش بماند برای روزهایش.

.

 چیزهای کوچک:

دلم بخواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم!

بعدا نوشت: از همه ی آن روزها فقط همین چیزهای کوچک اش مثل این روزهای من است. روزهایی که دلم می خواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم


به دستهای من نگاه کرد که بلند شدم یکی از آن ظرف های یک بار مصرف و چنگالی که آورده بود را برداشتم، یکی  از آن دلمه های قشنگ و سبز توی ظرف برداشتم و تا لحظه ای که گذاشتم دهنم چشم ازمن برنداشت
بعد تا دلمه ی بعد دوباره نگاه کرد که خم شدم و یکی دیگه برداشتم
تشکر کردم گفتم خیلی خوشمزه بود و رفتم نشستم و بعد از این آن دیوار نامرئی بین ما از بین رفت او با لبخند به من سلام می کرد ، خرماهایی که با چایی میخورد و بهم تعارف کرد

 

.


دلمه های ارمنی سبز خوشمزه ترین دلمه ای بود که خوردم
.
.
سال ها با کسی دوست بودم که نمیدانستم بهایی است، مهمون خانه یشان میشدم، وسط هال خانه نماز میخواندم با محبت بامن رفتار میکردن دستپخت خوشمزه ی مادرش رو می خوردم و روی مادر بزرگ قشنگش رو میبوسیدم که همیشه سراغ من رو میگرفت و میگفت بگید بازهم بیاد اینجا
.
حالا یک دیوار نامرئی بزرگ کشیده شده حالا او نمیداند که من میدانم! او نمیداند که من دیگر اجازه ندارم سر سفره ی پر از عشقشان بشینم او نمیداند که همه چیز ممنوع شده
اما یک روز که فهمید بغلش میکنم و بهش میگم که دیگه استرس نداشته باشه از اینکه کسی رازش رو بفهمه، بهش میگم آروم و راحت باشه بهش میگم برام مهم نیست چه دینی داره وقتی توی تمام این سال ها آدمی به با محبتی او ندیدم، وقتی خوب زندگی کردن رو بلده 
بهش میگم برام مهم نیست این دیوار نامرئی چه قدر بلنده ، تو هنوز دوست منی حتی اگه ممنوع شده سر سفره ی قشنگتون بشینم
.
 


زیاد طول کشید خیلی تا پیدا بشود از وسط کلماتم از وسط خاطراتم که این درد بی درمان چیست که این ترس از کجا می آید ترس از دست دادن .ترس از دست دادن هر آدمی که دوستش دارم و تازه این اول ماجراست میترسم زیاد .آن قدر زیاد که قبل از از دست دادنش خودم رهایش میکنم ! تا غم اش مرا نکشد تا غم اش مرا داغدار نکند . میترسم نباشد و تصمیم میگیرم نباشد به دست خودم تا خودم را سرزنش کنم نه او را .
زیاد طول کشید تا از وسط حرف هایم پیدا کردم چرا میترسم که همه را از دست بدهم هر اتفاق خوب دنیا را .هر آدم دوست داشتنی را ! و حالا که پیدایش کردم نشسته ام وسط خاطرات کودکی دختر ۵ ساله ای که فکر میکند نیست که فکر می کند رها شده که فکر میکند به زودی قرار است دنیا را رها کند او روح است روح .وسط خاطرات کودکی ام پیدایش کردم خودم را که نیست شده و از نیست شدن آن قدر ترسیده آن قدر ترسیده که باور نمی کند هیچ آدمی بماند هیچ آدمی دوستش داشته باشد هیچ آدمی" نیست" نشود باور نمیکند .

.



تو چند بار صفحه ی اینستای منو باز میکنی به اندازه ای که من باز میکنم ؟ تو چند بار دلت خواسته اون کادر مستطیلی آبی رو سفید کنی و ریکویست بدی، به اندازه ی من ؟ نه . به اندازه ی من نبوده چون من حتی یه بار اون کادر آبی لعنتی رو سفید کردم و ریکویست دادم .صد و هشتاد نفر فالورت شد صد و هشتاد و یک و من آن یکِ لعنتی کنار هشت نبودم .من نبودم . ولی من بازهم دوباره صفحه ات را هزاربار باز میکنم و نگاه میکنم و دلم می خواهد جای آن ریکویستی که پس گرفتم دوباره مستطیل آبی را سفید کنم .من هنوز روزی هزار بار به خودم میگم شاید کسی صفحه اش را این اکتیو کرده و برگشته و تو در آن دو روز ریکویست من را ندیدی .من روزی هزار بار به خودم دلداری میدهم که حتی اگر دیدی و تایید نکردی چون دلخور بودی حق داری دلخور باشی من همه ی پل ها را خراب کردم لحظه های اخر حق داری . من .روزی هزار بار به خودم دلداری میدهم .این رابطه ی مجهول و عجیب و غریب این رابطه هایی که با کادر ابی و سفید معنی میگیرد . کاش صد سال پیش بود شله زرد هم میزدم از صبح زود و دعا می خواندم فوت میکردم بعد می آوردم دم خانه یتان کاش چادر گل گلی ام را سر میکردم توی ظرف گل سرخ شله زرد میریختم می آمدم آن سر شهر میگفتم نذری است کاش صدسال پیش بود کاش ریکویستم را قبول میکردی کاش شله زرد میپختم .کاش آن یک لعنتی کنار هشت من بودم .کاش نگفته بودم" نه ".کاش نگفته بودی "باشه" .کاش حرف میزدم .کاش حرف میزدی کاش همان قدر که دوستت داشتم همان قدر ازت نمیترسیدم . نمیترسیدم از دستت بدم .کاش حرف میزدم کاش حرف میزدم.کاش نمیترسیدم .کاش نمی ترسیدی .

 


یک بار نوشتم من مردها رو درک نمیکنم دوست داشتنشان را نمیفهمم
امروز باید بی انصافی نکنم و از دوستی بنویسم که ۵ ماه قبل نشست کنار دستم و به من گفت "من فلانی را واقعا دوستش دارم !" این حرف را زد و با یک فلانی دیگر فردایش رفت سر قرار
۴ ماه بعد با همان فلانی دیگر نشست سر سفره ی عقد ! و من ؟ من هنوز طنین" من واقعا دوستش دارم" ۵ ماه پیشش را در گوشم میشنوم
کاش با همان غلظت و احساس به پسر اول نگفته باشد کاش واقعا را الکی تر و سرسری تر گفته باشد
کاش یاد بگیریم" واقعا "حرف تاکید است 
یاد بگیریم یک دوست داشتن خالی و بی تاکید هم زندگی ها را به هم میریزد چه برسد به با تاکیدش!
و بی انصافی نکنم و بگویم من تمام این دختر ها و پسرهایی که دوست داشتن را بی اعتبار کردن درک نمیکنم نمیفهمم با تاکید نمی فهمم!

 

من واقعا شما را نمیفهمم .


نویسنده: ریحانه - شنبه 8 شهریور1393 این که من مثلا تلاش کرده ام که همیشه دوستامو از عمل بینی یا بوتاکس لب و یا اون عمل کذایی پروتز که جدیدا بد جور مد شده است منصرف کنم برای این نیست که دلم نخواهد به قول معروف پرفکت بشوند و زیبا و پسرکش! نه ! من فقط با یک جور تلاش کردن همه ی دنیا برای یکسان شدن سلیقه ها مخالفت کردم اینکه همه ی ادم ها یک جور ظاهر خاص را بپسندد و دیگر هیچ کس مثلا از لب های باریک زیبا که بعضی ها را عجیب معصوم میکند خوشش نیاید و هی دختر های هم
همکارم مذهبی است و زیبا با چشم های آبی یکی از بچه ها از او می پرسد: با این چشم های قشنگ چرا آرایش نمی کنی هیچ وقت ؟ همکارم می گوید: به خاطر اعتقادم آرایش نمی کنم.و بعد از مکثی ادامه می دهد: تا الان که اعتقادم این بوده از فردا خبر ندارم بهترین جواب بود تاکید روی این که من برای همین الان، همین لحظه این حرف رو میزنم و نمیدونم فردا دنیا چه جور می چرخه که من شاید نظر دیگری داشته باشم . . دوستم رو به روم نشسته و می گوید: خیلی تغییر کرده تفکراتت، فکر می کردی
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه 20 شهریور1393 میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم ولبخند من باشد چشم هایش را باز و بسته کرد پرده را کشیدم فکر کردم نور چشمانش را اذیت می کند پرسیدم :" میینی؟" گفت : "خستم" بلند تر پرسیدم : "مبینی؟!" گفت :"میشه یه قولی بهم بدی؟" برای زودتر به جواب رسیدنم گفتم:" چه قولی؟" گفت:" این آخرین بار باشه . می خواهم با واقعیت ندیدنت کنار بیایم , تا زندگی با آرزوی یک بار دیدنت!" دستمال سفید را روی چشمش گذاشتم .
تو مرا یک روز پیدا میکنی من پر از نشانه ام ، زخم بالای پلکم یا آن زخم بالای ابرو چپم من پر از نشانه ام . جای ۵ تا بخیه ی روی چانه ام یا خط موازی زخم کنارش حتی زخم های روی دست هایم و بد تر از همه جای زخم کنار انگشت حلقه ی دست چپم که به یادگار ماند انگشتی که فرصت نشد حتی سنگینی حلقه ای که خریدیم را حس کند همه ی این ها زخم روزی است که من گفتم برویم بیرون تا بگویم جواب هیچ مشاوره ای دیگر مهم نیست و جواب من "بله" است اما فرصت نشد این زخم ها نشانه ی آن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها